«اوس کریم! بگو با تو و محبتهات چه کنم؟ کدوم شکری هست که بتونه ذرهای ناچیز از محبتهات رو جبران کنه؟ میگم الحمدلله اما احساس میکنم کمه. یادم بده شاکرت باشم، یادم بده شکر کنم. با تمام وجود اتفاقی رو که داره میافته حس میکنم. ممنونتم. ممنون.»
اینها را مهدی شادمانی برای ما نوشته است؛ برای ما و شما که این روزها هر نسیمی میتواند قامتمان را بشکند، ضعیفمان کند و بعد هم از زمین و زمان شاکیمان کند. او این روزها مسیر سخت و پر دردی را طی میکند؛ مسیری که از نگاه ما وحشتناک است اما از نظر خودش فرصتی بوده تا طعم یک زندگی متفاوت را زیر زبانش مزهمزه کند.
مهدی شادمانی روزنامهنگار است و از قدیمیهای دنیای خبر. اما حدود دو سال پیش یک غده سرطانی دردناک در پایش ریشه دواند و او را خانهنشین کرد. البته اگر با خودتان فکر میکنید که با آمدن این غده عجیب در بدن او، عشق و امید از زندگیاش رخت بست و رفت، سخت در اشتباهید.
درست است که او درد دارد و پایینتنهاش فلج شده است اما حالش خوب است. آنقدر که همسرش میگوید: «هر وقت با مهدی حرف میزنم، حالم خوب میشود. من از او انرژی میگیرم. مهدی میتواند با دو جمله حال من را خوب میکند.»
او حالا ۴۰ روز است که روی تخت بیمارستان دراز کشیده: «با اینکه درمان بیماریهای سخت این روزها راههای مختلفی دارد و به آدمها آموزش میدهند که سرطان مثل سرماخوردگی روند مشخصی برای درمان دارد اما وقتی یک نفر درگیر سرطان میشود، باید بنشیند و یکسری حساب و کتاب با خودش بکند؛ چون ماجرا دیگر فرق میکند. شما مدل کار کردن من را دیدهاید. خیلی زحمت کشیدم تا رفاه حداقلی داشته باشم. یک خانه برای خودم خریدم که البته در خریدش خانواده خودم و همسرم کمکم کردند. آن خانه را چند سال پیش ۱۰۰ میلیون خریدهام که امروز قیمتش یک میلیارد است. هر چند که آن خانه اگر الان ۱۰ میلیارد یا ۱۰۰ میلیارد هم بود و اصلا تو بگو واحد پولش دلار بود، هیچ فرقی برایم نمیکرد. امروز، این صفرها هیچکدامشان نمیتوانند مرا نجات دهند. آن روز که فهمیدم بیمارم، فکر کردم هرچه هم داشته باشم، اینها چیزهایی نیستند که بتوانند من را نجات دهند.»
او میگوید: «من سرطانم را خوب نمیشناختم. مدلی پنهان بود. اولش به من گفتند زود خوب میشوی اما این طور نبود. بعدا گفتند که ۶ ماه بیشتر زنده نیستی. حالا الان شوخی دکترها با من این شده که هر ۶ ماه میآیند و میگویند: تو چرا هنوز زندهای؟ الان ۶ تا ۶ ماه است که من زندهام. اینها که میگویم دلیل دارد. ببینید، من همیشه برای پول دویدهام. اما امروز، پول نجاتم نمیدهد. از بچگی دوست داشتم ماشین خوب و خانه خوب داشته باشم و بچههایم زندگی خوبی داشته باشند. اتفاقا به همه آنها رسیدم اما وقتی متوجه بیماریام شدم، از خوم پرسیدم که تا بحال چه چیزهایی در زندگی مرا خوشحال کرده است؟ یا چطور توانستهام برای دیگران خوشحالی ایجاد کنم؟ تصمیم گرفتم آن بخش زندگیام را زیادتر کنم. برایش نقشه ریختم، بدون اینکه بدانم مریضیام چیست. اصلا نمیدانستم «سارکوم» انقدر سرعت دارد. اگر میدانستم که وحشتزده میشدم، دوام نمیآوردم. دلیل دوام من این بود که گفتم سرطان گرفتم و حتما آن را رد میکنم. اما بیماریام پیشرفت کرد و فهمیدم پول نمیتواند بیماری من را درست کند. اگر نمیتواند، پس یعنی من راه را اشتباه میرفتهام.»
مهدی شادمانی دو سال به عقب برمیگردد: «۱۵ سال هر روز در سه شیفت کار میکردم. خبرنگاری را دوست داشتم و در خونم بود. میخواهم بگویم از هر سه شیفت کاریام لذت بردم. اما خب به هر حال این کار زیادی بود و هر بدنی هم تا اندازه مشخصی توانایی دارد. «جهان ورزش»، «دنیای فوتبال» و «همشهری جوان» سه شیفت کاری من بودند. شاید رسانهام در دورههای مختلف تغییر کرده اما همیشه سه شیفت کار میکردم. همیشه هم جایی کار کردهام که با اصول من همخوانی داشته است. هر وقت هم مدیرانم گفتهاند که یک شیفت کارت را کم کن، پول بیشتری به تو میدهیم، رد کردم و به آنها گفتم که من همه تخممرغهایم را در یک سبد نمیگذارم.»
او ادامه میدهد: «وقتی به این نتیجه رسیدم که پول در شرایط فعلی کمکی به من نمیکند، بیشتر فکر کردم و دیدم فقط لحظاتی که در آن خندیدهام یا خوشحالی ایجاد کردهام، لحظههای پرافتخار زندگیام بوده است. اعتقاد همه ماست که یک کارنامه از زندگی باید ارائه دهیم. آن کارنامه برای من «همشهری جوان» بود. «همشهری جوان» بچه من بود و در آن کار مذهبی میکردم اما خیلی کم بود. به این نتیجه رسیدم که سرطان تهش مرگ است و من اگر بخواهم کارنامهام را جایی یا در دنیای دیگر ارائه دهم، این خیلی کم است. من با این کارنامه هیچچیزی گیرم نمیآمد. دیدم آن لحظههای خندیدن و خوشحالی زندگی را همیشه در کنار خانوادهام بودهام. بعد شروع کردم برای خودم یکسری ایدهها، برنامه کوتاهمدت و بلندمدت نوشتم برای اینکه آدمها را خوشحال کنم تا هم کارنامهام پربار شود و هم حسرتی به دلم نماند. با خودم که فکر کردم دیدم من بزرگ شدن «آوا» دخترم را ندیدم. چون دائم در حال کار کردن بودم. البته باید کار میکردم چون ما به پول احتیاج داشتیم اما نه آنقدر که بزرگ شدن بچه خودم را نبینم. اما درباره «آراد» پسرم قضیه فرق کرد. چون همزمان با حضور آراد در زندگیمان، بیماریام زمینگیرم کرد. در خانه بودم؛ آراد را در بغلم میگرفتم و با او کارتون تماشا میکردم. با او حرف میزدم، رنگها را به او یاد میدادم و این به حدی لذتبخش بود که از خودم میپرسیدم خدایا من چه چیزی را از خودم دریغ میکردم برای اینکه چه چیزی را به دست بیاورم؟ به این نتیجه رسیدم که وقتی میتوانم این خوشحالیها را در خانه داشته باشم چرا نباید برای این فرصت شاکر باشم؟ این جمله را واقعا میگویم که سرطان نجاتم داد. من اول آمبولی ریه کردم و بعد سرطانم مشخص شد. ممکن بود در آمبولی ریه از دنیا بروم و این فرصت را پیدا نکنم. خداوند به من یک بیماری داد و یک طول عمر دو سال و نیمه و این زمان برای من خیلی پربار بود. دردها باعث میشد بیشتر شکرگزار باشم.»
او میگوید: «سالها پیش در حالت عادی وقتی از سر کار میآمدم، کف سنگهای خانه دراز میکشیدم که خستگیام در بیاید. اما رفتهرفته بیماریام پیش رفت و ضعیف شدم. سخت نفس میکشیدم. با خودم گفتم خدایا چه چیزهایی داشتم و تا بحال بیخبر بودم. بعد از آن لذتهای دیگری سراغم آمدند؛ لذت بوی باران، آفتاب داغ و … . احساس کردم همه چیزهای اطرافم به طرزی باورنکردنی زیباست. روابط انسانی چقدر زیباست. همه این حسها تبدیل شد به اینکه شروع کنم و «شکرانه» بنویسم. قبلا دلم میخواست در همشهریجوان بخشی را راه بیندازم که مردم درباره رابطه خودشان و خدا حرف بزنند که نشد اما شکرانهنویسیها در اینستاگرامم از اینجا شروع شد. شکر خدا که سرطان دارم. خودش به من داده است. همه اینها را خودش به من داده. از او مهربانتر به من وجود ندارد. ایده شکرانهها خدامحور بود چون وحدانیت برای من خیلی مهم است.»
رفت و آمد پرستاران به اتاق فضای گفتوگویمان را عوض میکند: «وقتی بیماریام خیلی شدت نگرفته بود، حداقل میتوانستم رو به قبله نماز بخوانم اما الان به دلیل فلجشدن پایینتنهام دیگر رو به قبله هم نیستم و در جهتی که بتوانم نمازم را میخوانم. عفونت همه بدنم را گرفته و دیگر هیچ جراحیای نمیتوانم داشته باشم. با همه اینها دیروز بیهوا سر نماز شروع کردم به خندیدن. یک دفعه لذتی مرا فرا گرفت و گفتم چه کار داری میکنی با من؟ دیروز سر نماز احساس کردم بیشتر دوستش دارم. گفتم چطوری این کارها را میکنی؟ اصلا چطور میتوانی؟ گفتم اوسکریم هر وقت ظرفم پر شد، تسلیمم! اما الان خواستهام این نیست. من ظرف بزرگتری میخواهم. اگر به همه آدمهای جهان کاسهای دادی، من بزرگترینش را میخواهم. کاری که با من کردی در رابطه من و تو نبود. تازه یک کارت گارانتی هم از تو میخواهم که همیشه روحم همینقدر شاکر باشد.»
مهدی شادمانی برای دوران بهبودیاش برنامه ریخته و میخواهد همچنان روزنامهنگار باشد اما نه در حوزه ورزش: «من چرا رسانهای شدم؟ این خیلی برایم مهم است. از بچگی دغدغه داشتم که بتوانم به دیگران کمک کنم. پزشک یک نفر را نجات میدهد اما رسانه یک جامعه را نجات میدهد. برای همین هر جایی که بودم در قامت یک منتقد کار کردم. همینقدر جدی بودم. الان اگر برگردم، برای خودم ایده دارم که چگونه کار کنم. اگر سر پا شوم دیگر تهران نمیمانم. یک ضرب سمت مناطق محروم ایران میروم. همانجا تولید محتوا میکنم. نگاهم به خبر همین است اما بعید میدانم دیگر ورزشی کار کنم. میروم حوزه اجتماعی کار میکنم. هستند کسانی که مدتهاست فداکارانه این کار را میکنند. یکوقتهایی چیزهایی از مناطق محروم میبینم که قلبم کنده میشود. چرا دختری چون در سیستان و بلوچستان زندگی میکند، باید بسوزد؟ کجای این مردانه است؟ باید مطالبهاش ایجاد شود. مطالبه را هم رسانه ایجاد میکند. پس از بهبودیام میروم سرغ کارهای جهادی با تکیه بر اینکه من مهدی شادمانیام! من وابسته نیستم. کسی مرا اصولگرا یا اصلاحطلب نمیداند. من به عنوان رسانه کارم این است که جلوی ناحقی را بگیرم.»
با وجود همه اینها و اینکه خیلیها مهدی شادمانی را یک قهرمان میبینند، نمیتوان نقش همسر او را به عنوان یک همراه با اقتدار نادیده گرفت: «واقعا اگر همسرم با مدل رفتاریاش نبود، من ترجیح میدادم بمیرم. به خدا میگفتم که دردم زیاد است و لطفا من را از این دنیا ببر. اما تنها دلیلی که این حرف را نمیزنم، همسرم است. برای اینکه طوری رفتار میکند که من مجبورم زندگی کنم. من مدیونم. خدا این همسر را سر راهم گذاشت که من را محکم کند. او هیچوقت جلوی من گریه نمیکند و وقتی گریه نمیکند و محکم است، این حس عجیبی به من میدهد. من این علاقه را نمیدانستم. نمیدانستم همسرم را تا این حد دوست دارم. چند سال پیش یک تصادف خیلی بد داشتیم که یکدفعه دیدم از روی چشمها و پلک همسرم خون میریزد. او را به اتاق عمل بردند و یک دفعه دیدم همه زندگی من در آن اتاق است. حس کردم همه چیزم را از دست دادهام. همه زندگیام را روی او چیده بودم. اتفاقا لحظهای که به من گفتند که تو سرطان داری، گفتم شکر خدا که خانمم سرطان ندارد. خدا را شکر که عزیزم این بیماری را ندارد. نه تنها خانمم بلکه خانوادهاش هم درگیر من هستند. پدر همسرم و برادر همسرم از روزی که من به یک کیسه برنج تبدیل شدم، کارشان را رها میکنند و من را این طرف و آن طرف میبرند. همسرم حاصل چنین تربیتی است.»
او میگوید: «اول که متوجه بیماریام شدم، گریه میکردم و نمیگذاشتم کسی بفهمد. از این چشمبندها میبستم و روضه عربی امام حسین میگذاشتم و تا صبح گریه میکردم و کسی متوجه نمیشد. یک سال طول کشید تا کنار آمدم. ضربه دوم را همین چند وقت پیش خوردم که فلج شدم. این برایم درد بزرگی بود اما فقط ۶ روز برایم دردناک بود. از نظر روحی ۶ روز درگیر بودم. من دردم خیلی زیاد است. نمیدانم چطوری برایتان توصیف کنم. عصبهای حرکتیام از بین رفته و عصبهای حسی باقی ماندهاند. درد دارم اما نمیتوانم حرکت دهم. اما میخواهم بگویم من هیچی نیستم. من فقط فرزند زمانه خودم هستم. حالا چون توییتر دارم مردم مرا میشناسند. خیلی آدمهای قویتر از من در دنیا زندگی کردهاند و رفتند اما اینستاگرام و توییتر نداشتند. من قهرمان نیستم. همه این روزها برای من لذت است. چطور برایتان بگویم که باور کنید؟ من از اینکه مورد توجه معشوق هستم، لذت میبرم. دائم حواسش به من است و مراقبم است. همه چیز را برایم چیده است. من این همسر خوب را مدیون معشوقم هستم. این زن را خود خدا به من داده است.»