جمهوریت – «امپراتور» هنوز هم سرکش و چغر است و گاهی که دلش برای تاختن در دشت و صحرا تنگ میشود، شاهرخ هر لطایفالحیلی از آستینش درمیآورد نمیتواند او را به راه بیاورد، درست مثل روزهایی که اسبی خام بود و شاهرخ او را با گاری خالی در بیابانهای گود عربی میچرخاند تا از کالی درآید و اسب کار شود. هول و ولایی هم که از سرکشی امپراتور در دل سورچی قدیمی او باقی مانده از همان روزهاست. نابینا بودن یک چشم امپراتور نجیب باعث شد هیچوقت زین سوارکاری بهخودش نبیند و در آستانه کهنسالی حسرت تاخت در طبیعت بکر بر قلبش سنگینی کند. از اسب گاری شدن امپراتور ۲۵سال میگذرد و در این سالها ساقهای خوشتراش او بارها و بارها محلههای جنوب شهر را گز کرده تا با خوش نمک کردن خوراک اهالی، نان آور سفره سورچیاش باشد.
این چراغ رو به خاموشی است
طویله نیمه مخروبه امپراتور در محله دولتخواه قرار گرفته، وسط کورههای سرد و خاموش آجرپزخانههایی که سالهاست آتشخانه آنها را نتافتهاند و میلهای بلند آجریشان هرم آتشی بهخود ندیدهاند. خانه شاهرخ هم با آنجا فاصله چندانی ندارد و شبهایی که نم برف و بارانی به زمین میرسد تا صبح چند بار به این طویله سر میزند تا سقف لرزانش روی هیکل خوشتراش اسب یکهشناسش هوار نشود.از میان نمکفروشانی که از گذشتههای دور در جنوب شهر تهران با گاری نمک میفروختند، فقط شاهرخ و یکی دو نفر دیگر باقی ماندهاند. سورچیهای نمکفروش هنوز اسب به ۱۵سالگی نرسیده، حیوان را میفروشند و کرهاسبی جوان را جایگزینش میکنند، ولی شاهرخ دلش نمیآید همپا و همراه قدیمیاش را از خودش دور کند. دیگر نه امپراتور بنیه جوانیاش را دارد که صبح تا شام کوچه خیابانهای این شهر را بچرخد و نه برای شاهرخ رغبتی برای نمکفروشی باقی مانده است. او میگوید: «اگر هر روز یک گاری نمک بفروشیم خرج من و امپراتور درمیآید، ولی مردم دیگر صبر نمیکنند تا ما برایشان نمک ببریم. همین که نمک لازم دارند از سوپر محلشان تهیه میکنند. در بین مغازهداران هم فقط مشتریان قدیمی ما هنوز معرفت دارند و از کارخانهها نمیخواهند با ماشین برایشان نمک بفرستند. گاهی یک گاری نمک را ۳روز هم نمیتوانم بفروشم.» اما نمکفروش قدیمی جنوب شهر در دهه پنجم زندگیش کار و کسب دیگری را هم نمیشناسد که روزی او را کم یا زیاد برساند.
تنهایم نگذار
امپراتور که پا به سن گذاشته باید خورد و خوراک مرتب و مناسبی داشته باشد تا عمرش دراز شود، ولی قیمت یونجه و آرد جو بالا کشیده و شاهرخ نمیتواند آنقدری کاه و یونجه و سبوس در آخور اسبش بریزد که دلی از عزا درآورد. قدیم که گاریاش را تا خرخره نمک یددار میچید و در هر کوچه ۱۰ مشتری منتظرش بودند، هر روز کاه شسته و یونجه امپراتور بهراه بود و مانند اسبهای اعیانی چغندر و هویج و کدوتنبل و سیبزمینی میخورد تا مجبور نباشد برای رفع تشنگی یک خیک آب به نافش ببندد. همیشه هم شاهرخ چند حبه قند ته جیبش نگه میداشت تا وقتی امپراتور سردماغ نبود آنها را به او بخوراند و اسب نجیبش را برای ساعتها پیاده گز کردن قبراق کند. این روزها شاهرخ صبح به صبح وقتی سر و یال امپراتور را قشو میکند و گردنبند کممهرهاش را به گردنش میآویزد در گوشش زمزمه میکند: «زنده بمان امپراتور!. تو تنها کس من هستی که
هیچ وقت تنهایم نگذاشتی…».
- سرقت میلیاردی از خانه امیر نوری
- ماجرای سرقتهای زنجیرهای از خانههای تهران
- کاهش شیب سرقتها از ۱۹ به ۴ درصد در سطح کشور
- سرقت خودرو در تهران با یک روش عجیب
- سرقت مسلحانه از بازیکن استقلال با کلاشینکف
- انهدام شبکه سرقت مسلحانه و تجاوز در تهران
- تحقیقات تخصصی رئیس عدلیه از باند مشهور سارقین حرفه ای و لو رفتن تناقضات عملیات سرقت
- زورگیری از کودکان با سلاح سرد
- حکم قصاص زوج جوان متهم به قتل با ادعاهای ناموسی
- تصادف زنی را برای طلاق روانه دادگاه کرد
- تازه عروس : همسرم پشت سر دوستم حرف زد؛ دونفری با چاقو او را کشتیم