تاریخ : شنبه, ۳ آذر , ۱۴۰۳ Saturday, 23 November , 2024
5

با اسماعیل فصیح در کوچه‌های اهواز و «زمستان ۶۲»

  • کد خبر : 118878
  • 26 تیر 1400 - 11:19
با اسماعیل فصیح در کوچه‌های اهواز و «زمستان ۶۲»
از کتابی حرف می‌زد به‌ نام «زمستان ۶۲». پیدا کردنش کمی سخت بود اما بالاخره در کتابخانه یکی از اقوام، بین کتاب‌هایی که گوشه‌ای رها شده‌ بودند و هیچ سنخیتی با صاحب موروثی‌اش نداشتند، پیدایش کردم. هنوز دارمش با جلد گالینگور مشکی که فقط روی جلدش نوشته شده: اسماعیل فصیح/ زمستان ۶۲.

محسن بوالحسنی، روزنامه‌نگار، در یادداشتی در روزنامه ایران درباره اسماعیل فصیح و رمان «زمستان ۶۲» نوشته است: «من نمی‌دانم اوقات مردگان چگونه می‌گذرد اما همیشه خیالاتی درباره‌شان داشته‌ام یا همیشه جاهایی رفته‌ام که آنها روزی از آنجا گذشته‌اند یا تنها، یا همراه کسانی از کسان‌شان که دوست‌شان داشته‌اند. من نمی‌دانم اوقات مردگان چگونه می‌گذرد اما به این اوقات بسیار فکر می‌کنم و این فکر کردن‌ها را از دوران جنگ با خودم به آینده و امروز آورده‌ام. یکی از شخصیت‌هایی که من در جهان مردگان همیشه پی‌اش را می‌گیرم و دوست دارم سر از رفت‌وآمدهایش دربیاورم، اسماعیل فصیح است. بگذارید کمی به عقب برگردیم و سر از کار و زندگی این آقای فصیح دربیاوریم و اول بفهمیم که بود و چه کرد. مردی که ۲ اسفند ۱۳۱۳ در تهران و در محله درخونگاه به دنیا آمد، اقبال و سرنوشتش این بود که روزی به جنوب برود و آن‌ قدر جنوب را خوب بنویسد که بشود نویسنده محبوب یکی از اهل جنوب که من باشم. با این‌ همه فصیح را سرجمع بخواهیم معرفی کنیم باید بگوییم نویسنده و مترجم ایرانی‌ای که رمان‌هایش، یعنی «دل کور»، «لاله برافروخت»، «شراب خام»، «زمستان ۶۲»، «داستان جاوید»، «ثریا در اغما» و «درد سیاوش» را باید از جمله نمونه‌های خوب داستان‌نویسی معاصر ایران به حساب آورد و در این نوشته، رویکرد اصلی و نگاه اصلی به یک رمان او، یعنی «زمستان ۶۲» است.

نوجوان بودم و در گرمسیری اهواز، آن چه بیش از هر چیز دیگری انگار جدی به نظرم می‌رسید و ذوق و شوق‌ و شعفم را برمی‌انگیخت ادبیات بود و دهان دوستی که هر بار، کتابی معرفی می‌کرد برای خواندن و به‌ محض این که اسم کتاب به گوشم می‌رسید، انگار که کلمه نهایی را شنیده باشم، می‌دویدم برای پیدا کردنش. آن‌ روزها هیچ قرار قلبی و قبلی نداشتم که مثلاً نویسنده شوم یا شاعر یا چیزی شبیه اینها که اموراتش با کلمه می‌گذرد؛ صرفاً این جادوی کلمات بود که انگار مسخ و مسحورم می‌کرد و حالا از دهان آن دوست، نام اسماعیل فصیح بیرون آمده بود و با عطش و اشتیاق از کتابی حرف می‌زد به‌ نام «زمستان ۶۲». پیدا کردنش کمی سخت بود اما بالاخره در کتابخانه یکی از اقوام، بین کتاب‌هایی که گوشه‌ای رها شده‌ بودند و هیچ سنخیتی با صاحب موروثی‌اش نداشتند، پیدایش کردم. هنوز دارمش با جلد گالینگور مشکی که فقط روی جلدش نوشته شده: اسماعیل فصیح/ زمستان ۶۲.

من نمی‌دانم شما کتاب را خوانده‌اید یا نه. یا اصلاً از اسماعیل فصیح چقدر شناخت دارید و آثارش، اما من به شما می‌گویم که کتاب‌های فصیح یک طوری شروع می‌شوند که از همان صفحات اول، بی‌آن‌که اتفاق شگفتی رخ بدهد در روایت و… شما را مثل آهنربا به‌ سمت خودش می‌کشد. یکی از رازهای این جذابیت، قلم شیوا، شیرین و بی‌دست‌انداز و آموزنده فصیح است و بی‌ادایی او در بیان ماجرا و بی‌تکلف بودنش در قصه‌گویی. یعنی شما هرگز حس نمی‌کنید نویسنده در زیرمتن کلمات و جمله‌هایش می‌خواهد به شما بگوید «ببین من چه نویسنده خفنی هستم!» نه؛ قصه مثل یک رودخانه کوچک جریان پیدا می‌کند و مخاطب کم‌کم وارد داستانی می‌شود و بعد از چند صفحه، شخصیت‌هایش هم خیلی آرام خودشان را معرفی می‌کنند. قصه‌های اسماعیل فصیح، قصه‌های ساده‌ای است که شاید اگر هر کس دیگری به‌ فکرش برسد که آنها را یا نمونه‌هایی از آنها را بنویسد، با خودش فکر می‌کند که «خب، کجای این داستان و این قصه برای دیگران می‌تواند جذاب باشد… چون اینها خیلی معمولی هستند.» و اسماعیل فصیح دقیقاً داستان را از دل راه‌ رفتن‌ها و مسافرت‌های کسی بیرون می‌آورد که همان‌ قدر که شخصیت‌ پیچیده‌ای دارد، ساده هم هست و لوطی هم هست و واگویه زیاد دارد و توی هر سوراخی سری می‌کند و نامش جلال آریان است و این جلال همان کسی است که من در جهان مردگان ذهنی‌ام در قدم‌زدن‌های بسیار فصیح در خیابان‌های اهواز و تهران، می‌بینمش که دوش به دوش کاتبش یا به عبارتی آن دیگری‌اش راه می‌رود. این جلال آریانی که انگار سیبی‌ است نصف شده با خود فصیح، آدم جالبی است. خیلی جالب و جذاب. از آنها که آدم می‌گوید کاش فرصت و امکان دوستی واقعی با او وجود داشت و معاشرت‌ها می‌کردم با جلال خان آریان که آن قدر مشتی و باحال و بامزه است و البته روی دوش‌اش هم چیزهایی دارد برای حمل‌کردن این زندگی. شباهت و حتی یکی بودنش با فصیح را در سرنوشت مشترک جفت‌شان می‌شود ردیابی کرد و نقل ثقل‌هایی که زندگی جلال را به اسماعیل پیوند می‌زند.

آن روزگار نوجوانی و اواخر دهه هفتاد، دوران شکوه انتشار مجله و کتاب و فیلم و دوران پر رونقی برای اهل نوشتن بود. مشعوف ما و مغموم بزرگ‌ترهای نسلی از ادبیات که با ترس‌هایشان می‌نوشتند و آن نسل قبل، یعنی نویسنده‌هایی مثل احمد محمود و فصیح و دیگران جایشان را با حفظ سمت، به نویسندگانی بزرگ و تازه داده بودند. به‌ هر روی نوجوان بودم و تازه پا به دنیای فصیح گذاشته بودم. با «زمستان ۶۲» و دقیقاً جایی ایستادم که فصیح در ابتدای این رمان ایستاده یا به نوعی فصیح و جلال آریان. جایی در اهواز کنار سینمایی که هنوز هست و اسمش «ساحل» است. ماجرا از اینجا شروع می‌شود که جلال آریان به همراه دکتر منصور فرجام در یکی از روزهای زمستانی سال ۶۲ پا به اهواز می‌گذارد. منصور تازه از امریکا برگشته و می‌خواهد در اهواز مرکز آموزش تکنولوژی کامپیوتر راه بیندازد و چند وقت بعد هم به او پیشنهاد می‌شود چند هفته‌ای در دانشکده نفت تدریس کند و او نیز می‌پذیرد و در این میانه رفاقت او با جلال آریان شکل می‌گیرد و رفت‌وآمدهایشان به خانه مریم جزایری و شب‌نشینی‌ها و داستانی که در دل این رفت‌وآمدها شکل می‌گیرد؛ آن‌هم در شهری که وسط جنگ قرار گرفته و از هر صفحه‌اش صدای جنگ به‌وضوح شنیده می‌شود و…

کتاب «زمستان ۶۲» یک آدرس سرراست از شهر اهواز است. برایتان تعریف می‌کنم: تمام مکان‌ها یا بهتر است بگوییم اکثر لوکیشن‌های اصلی که در کتاب آمده واقعی است و اگر با اهواز آشنا باشید و کتاب را خوانده باشید متوجه خواهید شد که اسماعیل فصیح نعل‌ به‌ نعل روی نقشه حرکت کرده و شخصیت‌هایش را لحظه‌ای نگذاشته که گم شوند یا با شهر قصه‌شان احساس بیگانگی کنند. به‌ هر صورت جلال آریان به اهواز آمده تا دقیقاً مثل خود فصیح، در بخش برنامه‌های آموزشی زبان تخصصی و گزارش‌نویسی صنعت نفت کلاسی دایر کند و آموزش بدهد. شاید وسط این نقشه‌ بد نباشد اگر نمی‌دانید، بدانید که فصیح سال ۱۳۴۲ با معرفی‌نامه صادق چوبک در شرکت ملی نفت ایران در مناطق نفتخیز جنوب به‌ عنوان کارمند بخش آموزش، مشغول به‌ کار شد و سال ۱۳۵۹ با شروع جنگ ایران و عراق و بسته شدن دانشکده نفت آبادان، در ۴۷ سالگی، با سمت استادیار زبان انگلیسی بازنشسته شد.

جانمایی جغرافیایی در رمان‌های فارسی چیزی‌ است که کمتر به آن پرداخته شده یا من حداقل از آن کمتر خبر دارم اما اگر روزی روزگاری قرار باشد یکی از بهترین نمونه‌هایش مورد تحقیق قرار بگیرد همین رمان اسماعیل فصیح است. داستان در محله‌ها و مکان‌هایی اتفاق می‌افتد که کاملاً واقعی هستند و مانند یک عکس، شما می‌توانید شخصیت‌ها را در آن عکس‌ها بازنمایی و جاگذاری کنید و در قاب‌های مختلفی که از شهر اهواز در دوربین خود ثبت کرده‌اید، شاهد رفت و آمد شخصیت‌ها باشید. جلال آریان در هتل آستوریایی اقامت دارد. درست در انتهای خیابانی که نبش آن سینما ساحل قرار دارد. هتلی که چندین بار اسمش تا امروز تغییر کرد و امروز به اسم هتل استوریا می‌شناسندش، کنار کارون و با پنجره‌هایی مشرف به رود. کمی از سینما ساحل که به‌ سمت هتل برویم (همان‌ طور که روزی جلال آریان رفت) به یک کلانتری برمی‌خوریم که در داستان فصیح هم هست و سمت راستش محله باغ معین است؛ همان‌ جایی که خانه مریم جزایری است و دکتر و … همه چیز همان‌ طور است و به همان آدرس که فصیح می‌گوید. از این جا نمایی‌ها یک روز فیلم گرفتم و در آن فیلم مثلاً گفتم که اگر روایت جلال را بخوانید در بخشی از کتاب که مشغول اصلاح کردن صورتش در هتل است و می‌خواهد برود به مهمانی خانه خانم جزایری در باغ معین یک نکته عجیبی احتمالاً شما را مبهوت می‌کند. من این کتاب را همین جاها و در همین نقطه‌هایی که اتفاق افتاد خوانده‌ام و می‌توانم به جرأت بگویم طول زمان و فاصله تقریبی هتل آستوریا تا خانه جزایری را اگر کتاب به دست پیش بروید متوجه می‌شوید که شما و جلال آریان با هم به خانه مریم جزایری می‌رسید. آن روز که در جهان واقعی، در شهر خودم اهواز، کتاب به دست می‌رفتم و فیلم می‌گرفتم مدام چشمم به درگاه خانه‌هایی بود که در محله باغ معین، از قدیم سرجایشان مانده بودند و به خودم می‌گفتم یکی از این درها، خانه مریم جزایری‌ است. محله و خانه و شهری که فصیح، جلال آریان و منصور فرجام در آن قدم‌ها زده‌اند و گفت‌وگوها کرده‌اند و حالا دیگر نیستند. حالا دوشادوش فصیح، دارند جایی بجز این جهان، با هم قدم می‌زنند و با هم اوقاتشان را می‌گذرانند.»

لینک کوتاه : https://jomhouriat.ir/?p=118878

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰