جمهوریت : «همهمون روانی و افسرده شدیم. من، این آقا، اون یکی، همهمون مجبور شدیم بریم دکتر اعصاب و مشت مشت قرص بخوریم تا سرپا بمونیم. زندگیامون بهم ریخت، چون دار و ندارمون جلوی چشممون دفن شد.»
کسبه ساختمان پلاسکو اسم قرصهای آرامبخشی که میخورند، به ایسنا میگویند یا ورقههایی از آن را که داخل جیبشان گذاشتهاند، نشان میدهند: «خانوم خیلی چیزا گفتنی نیس. من نمیتونم بگم سوختن پلاسکو چه بلایی سر من و خونوادهم آورد.»
کارگران همچنان مشغول کارند. یکی دکور میزند و دیگری در حال جابجا کردن مصالح ساختمانی است. رد پاهای خاکی، روی سنگهای تیرهرنگ ورودی ساختمان پلاسکو جا مانده است. کمی دورتر از سقف برج ۱۵ طبقه تازهساختهشده، چراغ مغازهها روشن است و داخلشان پر از لباسهای رنگی. فوارههای حوضچههای فیروزهای نای پریدن ندارند.
کاسبها روزمرهشان را میگذرانند و بعضی هم پای گفتوگو با هم نشستهاند. درست پنج سال پیش همین روزها در تکاپوی کسب و کار عید نوروز بودند که زندگیشان به خاکستر نشست.
سراغ آنانی را میگیرم که صبح روز حادثه آنجا بودند: «پسر من نابیناست اما واسه اینکه سرگرم بشه، هر روز صبح میاومد مغازه، درو باز میکرد، تلفنا رو جواب میداد تا من و شریکم برسیم. اون روز به رسم همیشگی پنجشنبهها که مراسم زیارت عاشورا بود زودتر اومده بود. متوجه شده بود که آتیشسوزی شده، زنگ زد بهم و منم بهش گفتم هیچ کاری نکن، فقط برگرد خونه. تمام مدارکم و سه تا از لپتاپام تو مغازه بود. فقط هفت تا کارگاه تولیدی برای من کار میدوخت که تمام مدارک مربوط به حساب و کتابشون تو مغازه بود و من دیر رسیدم. همش دود شد رفت هوا. خانوم، من نفر اول تیشرتدوزی تو پلاسکو بودم، حداقل بالای دو سه میلیون نفر از پلاسکو نون میخوردن. از روزی که پلاسکو ریخت، دارم میرم دکتر اعصاب و مدام قرص میخورم، هنوزم خوب نشدم. پسر نابینام هم که تنها سرگرمیش اینجا بود حالا پنج ساله که خونهنشین شده.»
گفتنیهای کاسبان پلاسکو بسیار است و دلشان پر از درد. وارد مغازهای میشوم که کاسبان دور هم جمع شدهاند و برای سالروز حادثه پلاسکو برنامه میچینند.
سفره دلشان باز میشود: «بعد از ریختن پلاسکو، شبکه خبر لطف کرد و بیچارهشدن ما رو تا ده روز هر ۲۴ ساعت نشون داد و تمام. هیچکدوم از وعده مسئولان هم عملی نشد. خانوم، تو این پنج سال، قلب حدود ۴۰ تا از کسبه به خاطر فشار و شرایط روحی وایساد و فوت کردن. اگه گوشی شما رو ازت بدزدن، شب خوابت میبره؟ کلی عکس و شماره و اطلاعات دیگهت گم میشه و تا چن روز گیجی. درسته؟ ما حاصل یه عمر زندگیمونو از دست دادیم. قولنامه دو تا از مِلکهای من سوخت و دستم به هیچ جا بند نشد. کاسبی که دو میلیارد تومنشو از دست داده چه حالی میتونه داشته باشه؟»
هر کدامشان با یکی از همکارانشان تماس میگیرند تا خودشان را برای ناگفتههایشان برسانند. هر چند دقیقه یک بار در مغازه باز میشود و مردی خودش را پشت میز میرساند و از روز حادثه میگوید: «کارمندم ساعت ۹ صبح بهم زنگ زد. تو اتوبان بودم و بهش گفتم نگران نباش، آتیشسوزی طبقه دهمه و ماهم طبقه اول. بار اول نبود که تو پلاسکو آتیشسوزی میشد. بعد از چن دقیقه دوباره زنگ زد و گفت «آقا همه دارن اسناد و مدارکشونو از تو مغازهها جمع میکنن و میارن بیرون.» من رسیده بودم که ساعت ده و نیم طبقه ۱۱ اومد روی طبقه ۱۰. همهمون با این اتفاق زدیم بیرون. شاید اگه تو میموندیم ما هم الان نبودیم.»
دنباله حرفش را کاسب دیگری میگیرد: «من، خونه بودم که نگهبانا زنگ زدن بهم. خودمو تا ساعت هشت و نیم رسوندم. آتشنشانی اومد و بعد از چهار پنج ساعت ساختمون ریخت. ۸۰ درصد مدارک مغازهدارا تو آتیش سوخت. پلاسکو برای ما امنترین جای دنیا بود به همین خاطرم همه مدارکمونو میذاشتیم تو گاوصندوق مغازههامون. من فقط حواسم بود که چکها و پولای نقدمو بردارم. شناسنامه، سند خونه و مدارک دیگهم سوخت. ماها بیشتر حساب دفتری باز داریم که تموم اون دفاتر سوخت و فقط تونستم ۳۰ درصد از طلبامو بگیرم. بدهکارا میگفتن اگه سند داری نشون بده تا پولتو بدیم. خیلیاشونم حتی به روی خودشون نیاوردن. البته مشتریایی هم داشتم که بعد از یک سال بدهیاشونو آوردن. پسرِ یکی از کسبه وقتی رفت مدارکشونو از مغازه بیرون بکشه، زیر آوار دفن شد. ۱۶ تا آتشنشان شهید شدن و ۶ نفر هم از کسبه و اهالی پلاسکو کشته شدن.»
– از خونواده کسبه و اهالی پلاسکو که کشته شدند خبر دارین؟
– نه به اون صورت. خونوادههاشون هر سال واسه ساگرد تو برنامهها شرکت میکنن. بعضی از کشتهشدهها بیمه بودن و الان خونوادههاشون حقوق میگیرن. البته امروز یه خبری خوندیم که کشتهشدههای پلاسکو شهید محسوب میشن اما فکر کنم این مال آتشنشاناست. ربطی به کاسبا نداره.»
کاسب بعدی که تازه وارد مغازه شده است، رشته کلام را دستش میگیرد: «اون روزا هیچوقت از نظر روحی، روانی و مادی برای کسبه پلاسکو جبران نمیشه. ما اون روزای سیاه رو تا روز مرگمون فراموش نمیکنیم. ایشالا عید اینجا باز میشه اما مگه من چقدر میخوام سود ببرم که ضرر و زیان این چند سال جبران شه؟ اون زمان آقایون مسئول اومدن عکسای یادگاریشونو گرفتن و رفتن و دریغ از کمک. وضعیت فلاکتبار ما رو هیچ رسانهای نشون نداد. هر کدوم از ماها مجبور بودیم تو این ۵ سال یجوری زندگیمونو بگذرونیم. یه روز اسنپ گرفتم، رانندهش یکی از کسبه پلاسکو بود که برای خودش برو بیایی داشت و با هم سلامعلیک داشتیم. اون روز از اینکه ماسک روی صورتمه خوشحال بودم و اصلا به روی خودم نیاوردم که طرفو میشناسم. بعضی از کاسبا پیکموتوری شده بودن. این آقا طلاهای بچهشو فروخت. هر کدوم از ما هر چی داشتیم، فروختیم و خوردیم و حالا کفگیر همهمون خورده ته دیگ. اونوقت زمانی که کلید واحدا رو به ما تحویل میدادن ازمون فیلم میگرفتن که چه احساسی دارین؟ ما باید چه احساسی داشته باشیم؟ مغازههایی تحویل گرفتیم که نه چراغ داشت، نه رنگ و نه سیم. نصب هر فن کوئل حدود ۷ میلیون برامون آب خورد. خجالت میکشم که این حرفا رو میزنم اما اون روزا هیچکس به ما رحم نکرد، حتی برادر خودم. ۴۰ میلیون تومن ازش طلب داشتم، وقتی ازش خواستم پولمو بده گفت «مدرک داری؟» حالا هم هر چی جنس تو مغازههامون ریختیم رفاقتی بوده و کارگاهامونو به ضرب و زور تجهیز کردیم.»
کسبه پلاسکو شورایی تشکیل دادهاند و دنبال تبدیلکردن وعدههای مسئولان به واقعیت هستند اما میگویند: «فعلا خبر خوشی نداریم. قولایی که مدیران وقت دادن، عملی نشد. هر چیزی که عملی شد، به زور و با تجمع پیش رفت که حتی یه رسانه هم حاضر نشد درخواستمونو منعکس کنه. انگار ما شهروندای این مملکت نبودیم. شما مصوبه سال ۹۵ هیات وزیران درباره پلاسکو رو ببین، فکر کنم ۱۲ تا مورد داره، هیچکدوم اجرایی نشد. قرار شد دو تا وام ۱۰۰ میلیون تومنی و یه وام ۳۰۰ میلیون تومنی به کسبه آسیبدیده بدن که تا تونستن برای همینا هم سنگاندازی کردن. یکی از وامای ۱۰۰ میلیونی وعده وزیر کار بود که قرار شد بلاعوض باشه اما کلا عملی نشد. یه وام ۱۰۰ میلیونی دیگه هم به ۸۶ میلیون تومن رسید و به جای اینکه به ۶۰۰ نفر بدن فقط ۱۷۸ نفر تونستن بگیرنش. شاید ۴۰ نفر موفق شدن وام ۳۰۰ میلیون تومنی رو بگیرن اونم با دردسرای زیاد. همون وامم قرار بود با سود ۹ درصد و یک سال استراحت بدن که سودش به ۱۸ درصد رسید و اون یک سال استراحت هم حذف شد.»
نفر بعدی شروع به درد دل میکند: «خانوم، اینجا همه تولید کنندهن، یه جورایی همه هنرمندن. صفر تا صد لباس اینجا دوخته میشه و فقط نخ رو وارد میکنن. ما عمدهفروشیم و جنسامونو به اسم ایرانی میفروشیم اما موقع تکفروشی به اسم ایران نمیخرن و فروشنده مجبوره بگه جنس ترکه. یه پیرهندوز اهل ترکیه رو بیارن، من بدوزم، اونم بدوزه، ببینیم کدوممون تمیزتر و بهتر کار میکنه. امکان نداره ترکا بتونن به تمیزی دوزندههای ایرانی کار کنن. بعد از حادثه پلاسکو خیلی از کارگرای دوزنده همراه خونوادههاشون رفتن ترکیه و اونجا مشغول کار شدن. حمایتایی که کشوری مث ترکیه از تولیدکنندههاش میکنه، کشور ما نمیکنه. اسم پلاسکو تو کل ایران بِرنده. حتی وقتی خود ما میرفتیم از چین، ترکیه و دوبی جنس بیاریم لازم نبود بنویسیم خیابون جمهوری، چهارراه استانبول. فقط مینوشتیم ساختمون پلاسکو، پلاک فلان و شماره تماسمونو مینوشتیم. یه مدت ما رو فرستادن پاساژ نور تو خیابون ولیعصر که اصلا جای خوبی نبود. من هر چی مشتری داشتم تو این ۵ سال از بین رفت. مجتمع نور برای کامپیوتر و موبایل طراحی شده و حتی ساختارش هم برای کار ما خوب نبود. مشتری از شهرستان میخواست بیاد اونجا راهش بدمسیر بود و باید سوار بیآرتیهای شلوغ میشد که جیبشو میزدن و دفعه بعد کلا پشیمون میشد. اما پلاسکو خیلی خوشمسیر بود. مشتری که از شهرستان میومد یه سر میرفت بازار از اونورم یه کورس ماشین سوار میشد میاومد چهارراه استانبول. ما رو بردن پاساژ نور و به امان خدا رها کردن. شورای پلاسکو یه بنر جلوی مجتمع زد که کسبه اینجا فعالن اما شهرداری اومد جمعش کرد. پلاسکو که ریخت، پاساژهای اطراف هم از رونق افتادن و اُفت شدیدی کردن. ۸۰ درصد پوشاک ایرانو پلاسکو تامین میکرد که بعد از اون حادثه مجتمعهای نوساز اطراف و بعضی راستههای بازار تهران تبدیل به عرضه پوشاک شده بود. حتی اونایی که قاچاق کلان لباس میکردن از حادثه پلاسکو سود زیادی نصیبشون شد. پنج ساله که ما هر چی داشتیم فروختیم و خوردیم و حالا امیدواریم شرایط کاریمون بهتر بشه. اگه دولت هم از ما حمایتی بکنه و ما رو تا چند سال از مالیات معاف کنه که بتونیم جون بگیریم، دوباره رونق میگیریم. من از سال ۶۱ اینجا مغازه دارم و قول میدم کسب و کارمون مثل قبل رونق پیدا کنه. ما بعد از ۵ سال اومدیم ساختمون پلاسکو تا دوباره از نو شروع کنیم.»
هر کاسبی که حرفش را میزند، جایش را با نفر بعدی عوض میکند: «قبل از اینکه پلاسکو بسوزه، تمام نقصای ساختمونو دونه دونه نوشتیم و اعلام کردیم اما کسی توجه نکرد. الان ساختمون پلاسکو پلههای اضطراری، اتاق امن و پرده حریق داره. هشت طبقه از ساختمون پله برقی رفت و برگشت داره. ناگفته نمونه اگه مالک پلاسکو بنیاد مستضعفان نبود، کسبه بیشتر به دردسر میافتادن. ما آدمای نمکنشناسی نیستیم و باید از زحمات آقای سعیدیکیا و فتاح تشکر کنیم. همه به ما میخندیدن و میگفتن به همین خیال باشین تا پلاسکو رو براتون بسازن. خودمونم توقع نداشتیم این پروژه حالا حالاها تموم بشه. به خاطرهمین باید ساخت اینجا رو نمونه کمنظیر یه پروژه دولتی بدونیم.»
همه، چند دقیقهای سکوت میکنند و کاسب دیگری خاطرهاش از آن روز را به زبان میآورد: «طبق روال هر هفته صبح روز حادثه هم مراسم زیارت عاشورا تو ساختمان پلاسکو برقرار بود و متوجه شدیم طبقه دهم آتیش گرفته. چند تا از بچهها رفتن بالا و گفتن اوضاع چندان وخیم نیس. آخه بار اول نبود که پلاسکو آتیش میگرفت اما دفعههای قبل کسبه سر کار بودن و تا مامورای آتشنشانی برسن، خودشون دست به کار میشدن. اما این دفعه خیلیا هنوز به مغازهها نرسیده بودن. حرف و حدیثای این حادثه زیاده و شاید بعدها خیلی از مسائل رازگشایی بشه. ساعت ۹ و نیم آتیش مهار شد و حتی ما بعضی از مامورای آتشنشانی رو به صبحونه دعوت کردیم و همه چیز روبراه بود اما ۴۰ دقیقه بعد خبر رسید که آتیش دوباره شعلهور شده و ساعت ۱۰ ورق برگشت. انگار پلاسکو محکی بود برای ارزیابی آمادگی ستاد بحران که ثابت شد ما آمادگی بحرانو نداریم. تا یه هفته هم اجازه نداشتیم بیایم سراغ مغازههامون. ما به خاطر شهدای این حادثه هیچی نمیگیم چون خودمونو شرمنده زن و بچههای قربانیان میدونیم. شاید کمتر کسی بدونه که اون روز نردبونای آتشنشانی تا طبقه چهارم ساختمون پلاسکو هم بالا نیومد و بعدها دیدیم یه سری عکس فتوشاپ کردن و نردبونو تا طبقه ۱۴ بالا بردن. طبق گفته بعضی از خونوادههای آتشنشانا، بچههاشون که تو عملیات پلاسکو شرکت کردن تازه داشتن آموزش میدیدن. ما خیلی حرف برای گفتن داریم اما اجازه بدین سکوت کنیم.»
کاسب بعدی توی حرف همکارش میپرد: «خانوم، پنج سال از اوج روزای کاریم گذشته و من الان نمیدونم باید از کجا شروع کنم. اصلا باید چی تولید کنم؟ مردم چی میخرن؟ گاوصندوق من که تموم مدارکم داخلش بود، پیدا نشد. هنوز که هنوزه مشتری زنگ میزنه به جای اینکه حالمو بپرسه و بدیهیشو بده، میگه گاوصندوقت پیدا شد؟ میخواد خیالش راحت بشه که چِکاش سوخته و مدرکی دست من نداره. گفتنی زیاده ولی …»
حالا مغازه خلوت شده، کاسبان بعضی گفتنیها را به زبان آوردهاند و بعضی کلمات را نصف و نیمه رها کردهاند و خواستهاند که سخنشان جایی منتشر نشود. پلههای خاموش برقی ساختمان بلند پلاسکو را پایین میآیم و به قسمت شمالی میروم. فواره حوضها همچنان خاموش است. داخل یکی از مغازهها میشوم. صاحب آن از قدیمیهای پلاسکو است. پدر بزرگش از سال ۴۴ ساکن پلاسکو شده و حالا او نسل سوم خانوادهاش است که کار آنان را ادامه میدهد: «شب عید بود و اوج کارِ ما. منم صبح زود اومده بودم سر کار و از همون اولِ آتیشسوزی مشغول کار شدم. بعد از چند ساعت دیدم آتیشسوزی این دفعه مثل قبل نیس. آتشنشانا اومدن گفتن پاساژو تخلیه کنید. مدارکو جمع کردم و ساعت ده و ربع از درِ پشتی ساختمون بیرون رفتم و خودمو به دفترم که همین اطرافه رسوندم. چون بحث آتیشسوزی جدی بود، رفتم از پشت بوم دفتر، آتیشسوزی رو ببینم که ساعت یازده و نیم اون حادثه اتفاق افتاد. هیچکس حال خوبی نداشت و اون صحنهها قابل تعریفکردن نیس. دو سال تو دادگاه دوندگی کردیم تا اجازه ورود به پاساژ و شروع مقاومسازی رو بگیریم. به واسطه هر مغازه حداقل ۵۰ نفر نون میخوردن و قولا و وعده وعیدهایی که به ما داده شد هیچکدوم عملی نشد.»
مشتری وارد مغازه میشود و سراغ بلوز مشکی کلاسیک را میگیرد. صاحب مغازه مشتری را راه میاندازد و ادامه حرفهایش را میگیرد: «بنیاد مستضعفان گفت مسئولیت ساخت و ساز قسمت شمالی رو به عهده نمیگیره به خاطر همین هر کاسب مبلغی حدود ۱۲۰ میلیون تومن داد تا این بخشو بازسازی کنن. از ساختمون قبلی فقط اسکلت و یه سری آجر نگه داشتن و همه چیزو دوباره از نو ساختن. همکاری کسبه پلاسکو و بنیاد تو نوع خودش کمنظیر بود و نمونه یه کار موفق جمعی و گروهیه. ساختمون پلاسکو سازه منحصر بفردی داشت و وقتی از سازمان مهندسی برای بازدید میومدن از سازه متعجب بودن. هر دو مغازه یه سازه جدا داره یعنی اگه دو تا مغازه خراب بشه، دو تا مغازه دیگه خراب نمیشه. حالا هم که یک ساله میخوان اینجا رو افتتاح کنن که تا الان نشده و میگن قراره ۲۲ بهمن دیگه افتتاح بشه. پلاسکو خودش یه بِرنده و اگه مردم بفهمن که اینجا باز شده، حتی برای دیدن ساختمون جدید هم که شده میان و فکر نمیکنم به زمان زیادی برای رونق اینجا نیاز باشه.»
سراغ مغازه دیگری را میگیرم که صاحبش ۴۰ سالی میشود کاسب پلاسکو است. از روز حادثه میگوید: «به من زنگ زدن که طبقه دهم پلاسکو داره میسوزه. بیشتر کاسبا اومده بودن چون شب عید بود و سرِهمه شلوغ. هر کس هرچقدر توان داشت، جنس تو مغازهش ریخته بود. بعضیا داشتن مدارکشونو از مغازهها برمیداشتن تا اینکه یه مامور کلانتری اومد همه رو به زور از ساختمون بیرون کرد و درو قفل کرد. چون من نماینده شورای پلاسکو بودم بهم اجازه دادن وارد بشم. همراه پسر شریکم بودم. مدارک مغازه طبقه سوم، اول و همکف رو جمع کردم تو یه مغازه. برق قطع شده بود و پسر شریکم چراغ موبایلشو روشن کرده بود تا من مدارکو جمع و جور کنم تا اینکه صدای وحشتناکی اومد. همرام گفت بریم بیرون. گفتم کجا بریم؟ باید مدارکمونو جمع کنیم. هیچکس یک در میلیون هم فکر نمیکرد این برج فرو بریزه چون سازه محکمی داشت. وقتی با کوهی از مدارک بیرون اومدیم هیچ جا رو نمیدیدم، همه جا پر از خاک بود و بنا به عادت هر روزه راهو پیدا کردم و از ساختمون بیرون زدیم. بعد از چند دقیقه یکی از همسایهها به من گفت فکر کردم موج انفجار تو رو بیرون انداخته. رسیدم سر بازار منوچهری که دیدم یکی از کاسبا داره سرم داد میزنه. پرسیدم مگه چی شده؟ گفت برج ریخت. وقتی سرمو بلند کردم دیدم برجی وجود نداره و تازه شروع کردم به لرزیدن. اگه برج روی بخش شمالی فرو میریخت، الان پنجمین سالگرد فوتمو میگرفتن و باید حلوا میخوردین.»
یک فنجان چای تعارفم میکند و ادامه میدهد: «من، دو تا مغازه کت و شلوار داشتم که حداقل تو هر مغازه ۵۰۰ میلیون تومن جنس بود. تا چند هفته لباسا رو تو آفتاب پهن کردم تا بوی دودش بره اما فایده نداشت. آخرش مجبور شدم هر دست کت و شلواری که ۲۰۰ هزار تومن خریده بودمو ۴۰ هزار تومن به استوکفروشها بفروشم. من بازنشستهم و تو این دو سال با حقوق بازنشستگی سر کردم اما خیلیا اینجا ناقص شدن. یه سری سکته ناقص زدن و یه سری سکته کامل. بعضیا روانی شدن و چندتایی هم داشتیم که آلزایمر گرفتن.»
از آنجا بیرون میزنم. دیگراز مغازههایی که ماهی و آکواریوم میفروختند خبری نیست و به خیابان نواب کوچ کردهاند. حالا ساختمان پلاسکو ۲۰ طبقه شده است. ۱۵ طبقهاش رو به آسمان قد علم کرده و پنج طبقه دیگر هم مثل ریشه در زمین فرو رفته است. عکس ۱۶ آتشنشانی که آن روز پر کشیدند جلوی در ورودی پلاسکو جگر هر رهگذری را آتش میزند.
بیرون از پلاسکو زندگی روی دور تند میچرخد. موتورها برای ردشدن از چراغ طاقت ندارند. بیشتر همسایههای پلاسکو آن صبح تلخ را در خانه بودند که متوجه آتشسوزی میشوند و وقتی که میرسند اجازه ورود به آنان را نمیدهند. اما صحنهای که یکی ازهمسایهها دیده هنوز هم رهایش نمیکند: آتشنشانی که تنها یک قدم با نردبان فاصله داشته تا جانش را نجات دهد یکباره بین ریزش کوهی از خاک و سنگ غیب میشود!